روزی شخصی در کوچه ای می گذشت ناگهان غلامی را دید از اینکه چشم بر زمین دوخته خوشحال شد و قصد خریدنش را کرد.از او پرسید :می توانم تو را به غلامی برگزینم.گفت:آری.گفت:نامت چیست؟ گفت : هر چه تو بگویی.گفت:از کجا آمده ای؟ گفت:هر کجا که تو بخواهی.گفت :چه کاری می کنی؟گفت : هر چه تو بگویی.ناگهان صاحب به گریه افتاد و گفت:ما نیز باید برای صاحبمان خدا اینگونه باشیم و رو به غلام کرد و گفت: تو آزادی
نوشته شده توسط : م. صوفی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ